وقتی گریس 15 ساله بود عاشق مت 25 ساله شد. چند سال اول همه چیز عالی بود. زمانی که گریس 18 ساله بود ازدواج کردند و اولین فرزندشان را به دنیا آوردند. مدت کوتاهی پس از به دنیا آمدن دختر بزرگشان، گریس و مت شروع به مشاجره در مورد نوشیدن او کردند. او به او می گفت که اگر اینقدر نوشیدنی را ترک نکند، او را نزد دخترشان می گذارد. بعد از یکی از مشاجرات آنها، مت ناگهان بلند شد و گلوی گریس را گرفت، او را از روی زمین بلند کرد و پایین انداخت. او در آن شب گیج و ترسیده به رختخواب رفت که چیزی خیلی اشتباه است و رابطه ای که فکر می کرد "عادی" بود، آن چیزی نبود که فکر می کرد. روز بعد، مت طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، و گریس را به دام افتاد و از آسیب جسمی دوباره ترسید. وقتی به او گفت که فضایی میخواهد، او نپذیرفت و گفت تا زمانی که از سؤال کردن و گفتن به او دست بردارد، دیگر این اتفاق نخواهد افتاد. وقتی گریس کار میکرد، مت از نظر مالی برای گریس یا فرزندانشان تأمین نمیکرد. او به او می گفت که اگر از او حمایت مالی می خواهد، باید کارش را رها کند، که در نهایت این کار را انجام داد. این چرخه دوباره تکرار شد.
همه چیز برای گریس تغییر کرد. او اکنون مادر سه فرزند بود و در سایه بدرفتاری شوهرانش پنهان شده بود. او همان کاری را کرد که او گفت و وقتی نکرد، عواقب آن را از طریق آزار عاطفی و روانی دید. قدرت و کنترل او را از او گرفته بود. گریس نیاز به مهلت داشت و دوباره شروع به کار کرد. این دستوری برای سوء استفاده و آشفتگی بیشتر بود. مردم به او می گفتند که باید خوش شانس باشد که شوهرش نمی خواهد او کار کند، اما گریس احساس می کرد که زیر میکروسکوپ بدون آزادی است. مت به او اجازه نمی داد به تنهایی دوش بگیرد، او باید با او یا زیر دوش در حمام می بود. گریس مجبور شد دقایقی قبل از ساعت کاری با او تماس بگیرد، زیرا او میخواست ساعت او را ببیند و مطمئن شود که او سر کار است. او از او خواست که هنگام ناهار، استراحت، بعد از کار با او تماس بگیرد و انتظار میرفت که همزمان در خانه باشد و اگر نه، او را به خیانت متهم کرد. وقتی او کاری را که او می خواست انجام نمی داد، مشاجرات در خانه بالا می رفت. او اشیاء را در اتاق پرتاب می کرد یا بچه ها را در جر و بحث هایشان دخالت می داد. او از او و اینکه با فرزندانشان چه کند می ترسید. گریس زمانی که به خانه و داخل اتاق می آمد متوجه ترس در چهره فرزندانش شد.
این چند ماه ادامه داشت تا اینکه یک روز در یکی از مشاجرات روزانه، دختر 10 ساله اش به پلیس زنگ زد، زیرا ترسیده بود و نمی توانست مدام تحقیر و فریاد مادرش را تحمل کند. هنگامی که افسران به خانه او رسیدند، گریس با Human Options DV Advocate ملاقات کرد و به او اطلاعات سرپناه داده شد، درمان، کلاسهای توانمندسازی شخصی و حمایت قانونی به او پیشنهاد شد. گریس هنوز برای استفاده از خدمات آماده نبود و شب را با فرزندانش در متل گذراند. مت در آن شب با 422 تماس بی پاسخ از او، تماس خود را با او قطع نکرد. گریس نمی دانست چه کند، او حتی بیشتر احساس ناامیدی و ناامیدی می کرد. مت دقیقاً میدانست که به گریس چه بگوید، عذرخواهی کرد و به او اطمینان داد که تغییر خواهد کرد و بنابراین گریس و فرزندانش با مت برگشتند.
گریس با DV Advocate ارتباط برقرار کرد اما مت تحت نظر بود. گرچه او کمک میخواست، اما میترسید مت متوجه شود که با Human Options در تماس است. با تمام ردیابی ها، تماس های تلفنی و پیامک، گریس باید در مورد نحوه دریافت کمک خلاقیت می کرد. او فرزندانش را برای کلاسهای هنری در مرکز منابع خانوادگی محلی ثبت نام کرد، جایی که توانست با یکی از وکلای حقوقی گزینههای انسانی در طول کلاسهای هنریشان برای دریافت حکم منع موقت خشونت خانگی (DVRO) همراه با حکم خروج کار کند. این منجر به دستگیری مت شد زیرا او از اجرای دستورات خودداری کرد.
گریس هنوز از بایگانی مدارک در دادگاه نگران است، اما اظهار داشت که اکنون پس از دریافت DVRO امیدوارتر است. او فکر نمی کرد که شواهد کافی داشته باشد و از انجام اقدامات لازم برای خروج وحشت داشت زیرا شوهرش همه چیز را کنترل می کرد. او میگفت: «بعضی وقتها احساس میکردم مثل یک ماهی تنها در یک کاسه ماهی کوچک هستم» زیرا او همیشه میخواست از تک تک حرکات او مطلع شود.
قدم بعدی او درخواست طلاق و حضور در کلینیک حقوق خانواده با تیم وکالت حقوقی است تا درباره حقوق و حمایت های خود بیشتر بداند. او همچنین قصد دارد برای او و فرزندانش مشاوره آغاز کند تا تمام آسیبی که در چند سال گذشته متحمل شده اند را از بین ببرند. گریس اکنون این اختیار را دارد که با مجری قانون برای کمک تماس بگیرد و با استفاده از DVRO خود احساس اطمینان می کند.
میدانستم خدمات وجود دارد، اما شوهرم مرا کتک نمیزند، بنابراین فکر کردم که واجد شرایط نیستم. هیچکس باور نمیکرد که سوءاستفادهای که من از آن رنج میبرم، آزار واقعی باشد. احساس دیوانگی کردم. هنوز هم غیر واقعی است که یک قاضی مرا باور کرد و گفت آنچه من از سر گذرانده ام خشونت خانگی بوده است.» - مادر و بازمانده